شعری از حمید مصدق.....

گاه می اندیشم

خبر ِ مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر ِ مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را ،

ــ بی قید ــ

و تکان دادن ِ دستت که ،

                        ــ مهم نیست زیاد ــ

و تکان دادن ِ سر را که ،

                        ــ عجیب ! عاقبت مُرد ؟

                                                ــ افسوس !

کاشکی می دیدم !

 

من به خود می گویم :

            « چه کسی باور کرد

            جنگل ِ جان ِ مرا

            آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد ؟ »

دلم تنگ است......

باران کـه میبـارد……

دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود…..

راه می افـتم …

بـدون چـتـر …

من بـغض می کنـم ….

آسمـان گـریـه …

وای که چه دردی دارد…

آری،دلتنگی را میگویم

به سراغ من اگر می آیید ...

نشانی......

خانه دوست کجاست ؟                     

 در فلک بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت : نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بذر می آورد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی ، دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.

در صمیمیت سیال فضا خش و خشی می شنوی

کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟

 

سهراب سپهری

 

یاد من باشد ... " تنها هستم "

دير گاهي است در اين تنهايي

رنگ خاموشي در طرح لب است

بانگي از دور مرا مي خواند ،

ليك پاهايم در قير شب است

 

رخنه اي نيست در اين تاريكي

در و ديوار بهم پيوسته

سايه اي لغزد اگر روي زمين

نقش وهمي است ز بندي رسته

 

نفس آدم ها

سر بسر افسرده است

روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا

هر نشاطي مرده است

 

دست جادويي شب

در به روي من و غم مي بندد

مي كنم هر چه تلاش ،

او به من مي خندد

 

نقش هايي كه كشيدم در روز ،

شب ز راه آمد و با دود اندود

طرح هايي كه فكندم در شب ،

روز پيدا شد و با پنبه زدود

 

دير گاهي است كه چون من همه را

رنگ خاموشي در طرح لب است

جنبشي نيست در اين خاموشي

دست ها ، پاها در قير شب است

                                             " سهراب سپهری "

بلندترین صدا شعر.........

با بلندترین صدا

پشت این پرچین و حصار

 به تو فکر می کنم

و فردا رادیو شعر ترا

دوباره به نام من می خواند !


( نسرین بهجتی )
ادامه نوشته

من خسته ام از اینکه...

من خسته ام از اینکه هر روز فقط باشم
 
از اینکه عده ای سیب های یک درخت را به تاراج ببرند ولی من هنوز سیب سرخ بالای درخت را حتی بو هم نکره ام
 
باور نمیکنید دستانم را بو کنید
بوی سیب نمیدهد
بوی نم دارد
نم باران دیروز است

پروانه نیستم اما...

پروانه نیستم اما


سال‌هاست دور خودم می‌چرخم وُ


می‌سوزم.




رفتن‌َت در من


شمعی روشن کرده است انگار!


(رضا کاظمی)

دلم تنگ است......

عاشقانه

ﺍﻧﺼـﺎﻑﻧﯿـﺴﺖ ،

ﮐـﻪ ﺩﻧﯿـﺎ ﺁﻧﻘـﺪﺭ ﮐﻮﭼـﮏ ﺑﺎﺷـﺪ
ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫـﺎﯼ ﺗـﮑﺮﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﯼ ﺻـﺪ ﺑـﺎﺭ ﺑﺒﯿﻨـﯿﻢ ...
ﻭ ﺁﻧـﻘﺪﺭﺑـﺰﺭﮒ ﺑـﺎﺷـﺪ
ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯿﺨـﻮﺍﻫﯿـﻢ ﺣﺘـﯽ ﯾـﮏ ﺑـﺎﺭﺑﺒﯿﻨﯿـﻢ

چه تفاوت عمیقیست

بین تنهایی قبل از نبودنت و

تنهایی پس از نبودنت.....

 

اسمان کبود.........

 بهارم دخترم از خواب برخيز

شكر خندي بزن شوري برانگيز

گل اقبال من اي غنچه ناز

بهار آمد تو هم با او بياميز

بهارم دخترم آغوش وا كن

كه از هر گوشه گل آغوش وا كرد

زمستان ملال انگيز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا كرد

بهارم دخترم صحرا هياهوست

چمن زير پر و بال پرستوست

كبود آسمان همرنگ درياست

كبود چشم تو زيبا تر از اوست

بهارم دخترم نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم كند گل

تماشا كن تبسم هاي او را

تبسم كن كه خود را گم كند گل

بهارم دخترم دست طبيعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

وگر از هر گلش جوشد بهاري

بهاري از تو زيبا تر نيارد

بهارم دخترم چون خنده صبح

اميدي مي دمد در خنده تو

به چشم خويشتن مي بينم از دور

بهار دلكش آينده تو


فریدون مشیری

دلم برای کسی تنگ است...........

دلم براي کسي تنگ است که آفتاب صداقت را

به ميهماني گلهاي باغ مي آورد

و گيسوان بلندش را به بادها مي داد

و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد

دلم براي کسي تنگ است

که چشمهاي قشنگش را

به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت

و شعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

دلم براي کسي تنگ است

که همچو کودک معصومي

دلش براي دلم مي سوخت

و مهرباني را نثار من مي کرد

دلم براي کسي تنگ است

که تا شمال ترين شمال با من رفت

و در جنوب ترين جنوب با من بود

کسي که بي من ماند

کسي که با من نيست

کسي که . . .

- دگر کافي ست.